یاد آمدم از خوابی،
در یک شب مهتابی
آن گاه که چشمانم، در بندِ تمنا بود
آن گاه که محبوبی،
خوش منظر و خوش قامت
آرام ربود از من، چندان که دلارا بود
آن ماه درخشنده،
آن مطربِ چرخنده،
در هیئت یک حوری
دارندۀ آهنگی، در گوشۀ دریا بود
درخواب نبود آنچه، از پنجره می دیدم
اوهام نبود آنچه، بر طاقچه می چیدم
یک رایحۀ تازه
از خاطره ای کهنه
احیاگر و هستی زا، همزاد مسیحا بود
ناز آمد و ناز آورد، آمال دراز آورد
یک کعبه و صدها دل،
تا اوج نیاز آورد
نزدیک شد و نزدیک
نزدیک تر از خونم
درخانۀ رگ هایم، در کنجِ تمنّایم
آرام رها گشت و انگارۀ دورانی
پر سوز و گداز آورد
در بستر یک خواهش،
خوابی که به بار آید
خوابی که در آغوشِ افسوس بیاساید
هرچند گران باشد، بسیار نمی پاید
هرچند ز جان باشد،
در یاد نمی ماند
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 01 اسفند 1402 10:19
!درود