همه شب تا به سحرگاه تویی در نظرم
جمله هوشیار تو و از دگران بی خبرم
پدر عشق بسوزد که ز هجران رخت
بدر آمد اجل از روزن و از جان پدرم
همه شب یاد تو چون گل به دلم میشکفد
چون سحر میشود از غم نبود هیچ اثرم
نه عجیب است که شب تا به سحر بیدارم
زان که چشمم به سوی توست نگار و قمرم
گر صبا بوی تو را سوی من آرد دهمش
مژدگانی که به ره دیده به در تا سحرم
کاش سازی نظری سوی دل آزرده خویش
کاش افتد گذرت نیم شبی در گذرم
خم ابروی تو ای ماه چو طاقست ولی
خم نمود این شب هجران تو ای مه کمرم
دست من گیر که اندر یم خون غوطه ورم
پیشتر زانکه ز تقدیر شوی نوحه گرم
✍️ آرمین نوری
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 10 شهریور 1400 12:56
سلام ودرود