در روزگار خسته سرم درد می کند
از دردهای دوربرم درد می کند
با سنگهای زخم زبان در مسیر عشق
بشکسته است بال و پرم درد می کند
تنها نه جسم و جان من از طعنه خسته است
حتی نگاه خسته ترم درد می کند
با هجمه ی خبیث کلاغان مرده خوار
قلب قناری نظرم درد می کند
از خنده های شوم و شروران پر ز هیچ
می گریم، آه چشم ترم درد می کند
بر هر دری زدم همهاش سنگ بود و سنگ
آری سر شعر دربه درم درد می کند.
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 4
امیر عاجلو 04 شهریور 1401 10:28
درود بر شاعر گرامی ,شعر شما را خواندم موفق باشید
محمد مولوی 04 شهریور 1401 13:14
آفرین
محمد مولوی 20 امرداد 1402 00:28
زاد روزتان مبارک حضرت شاعر
محمود فتحی 19 دی 1402 09:43
سلام شاعر گرامی احسنت