تو پای رفتنی و من عصای دستِ ماندنم
تو انتهای قصه، من شروع قصه خواندنم
به بی تفاوتی دچارم از خودم بریده ام
برای هضم کوچِ بالِ تا جنون رساندنم
سکوتِ تلخِ خانه را، صدای پای رفتنت
چه بی کرانه کرده با، به بی کسی کشاندنم
زبانه می کشم ولی نشسته در نگاه تو...
کسی به جای من، گذشته صحبت از نشاندنم
تبر به ریشه ام بزن سپس برو که بعد از این
به دست دیگری نمی دهد ثمر تکاندنم
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 6
امیر عاجلو 07 خرداد 1401 10:40
درود بزرگوار ا
محمد خدایاری 08 خرداد 1401 01:02
کاظم قادری 07 خرداد 1401 22:23
سلام و درود و زیبا بود
محمد خدایاری 08 خرداد 1401 01:02
حسن مصطفایی دهنوی 08 خرداد 1401 06:48
سلام و درود
عالی است
سربلند و پاینده باشید
محمد خدایاری 08 خرداد 1401 11:25