امشب به یادت سبزه را سرمست باران میکنم
دل را برایت با شعف فرش خیابان می کنم
امشب به نی گویم بنال تا وقت موعود سحر
اما غم هجر تورا در سینه پنهان می کنم
چون خسته ام از دست این صغرا و کبراهای سر
عقل از سرم بیرون و دل فرمانده بر جان میکنم
باید نبایدها برون از خطهء دل میکنم
زان پس خدای عشق را در سینه مهمان میکنم
آذین ببندم شهر جان ، در پیشواز از عشق تو
هر درد بیدرمان خود ، با عشق درمان میکنم
هر دل نشد منقاد عشق ، قلبش بخوانم بی گمان
قلبی که عاری از صفاست در کوره بریان میکنم
عکست کشم بر کوه جان تا قبله ی دوران شود
بر عشق شیرینت خودم فرهاد دوران میکنم
جاری کنم بر دشت رخ اشکی زلال از عمق دل
با اشک جاری از دلم رخساره تابان میکنم
در کوی و برزن می برم این قصهء پر غصه را
با نغمه های عاشقی رقصی به میدان میکنم
شب تا سحر گردش کنم در پیچ و تاب زلف تو
راضی چو همراهی کند راهش چراغان میکنم.
سیدرضاموسوی راضی
غزل در بحر ؛
رجز مثمن سالم
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 4
امیر عاجلو 19 اسفند 1401 11:48
درود بر شما
سیدرضا موسوی راضی 21 اسفند 1401 17:37
سپاس امیرجان. مهربانیهایت دلنشینند و غیر قابل فراموشی. تندرست باشی و همواره درخشان.
کتایون رها 19 اسفند 1401 15:46
سلامم را پذیرا باش
استاد گرامی و شاعر عاشقانه ناب
آنقدر این شعر زیبا و شیواست که باید شاعر فرهاد هم باشد !!!!!
عااالی بود . . عالی
موفق و پیروز باشید
سیدرضا موسوی راضی 19 اردیبهشت 1402 19:32
سپاس از مهر نگاهتان بانو.
پوزشم را بابت تأخیر در پاسخ پذیرا باشید.