دلبرم
یک شبی آمد بخوابم زیبا رخم آن دلبرم
برد خواب زچشمان و عقل برد او از سرم
چشم زیبایش میدرخشید چون گوهر
می برد عقل هر بیننده را کلا زسر
سرخی لب را نگو همچون گل لاله بود
همچو ما او هم گویی ؛شیدا و واله بود
مست آن چشمان و آن لب سرخش شدم
در خیال خود مالک و صاحب قلبش شدم
صبح هنگام بیدار گشتم چشمانمان شد باز باز
فکر او بود در سر و اما نبود آن یار ناز
ریختم اشک از فراقش تا به شب
لرزه بر جانم بیفتاد و سوختم چون تنور زتب
کاش بیاید یک شب دیگر به پیشم آن پری
لااقل در خواب و رویا کند او زما دلبری
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 4
امیر عاجلو 18 دی 1401 12:05
سلام ودرود
حسن محمودی 21 اسفند 1401 07:00
سلام تشکر از شما دوست عزیز و بزرگوارم ⚘????????
فرزانه محمدپور 18 دی 1401 16:13
حسن محمودی 21 اسفند 1401 06:58
سلام ممنون و سپاسگزارم⚘????