ماه می فهمد تقلای شب مرداب را
دشت ها باور ندارند معجزات آب را
رکعتی گرخواند زاهد ،آشکارش می کند
مست در میخانه کتمان کرده بود شراب را
آنچنان زیبایی ات دل می فریبد لاجرم
هرکه پیدایت کند ،گم می کند محراب را
حسرت یک لحظه دیدارت پیرم کرده است
چون پلنگی که نمی بیند شب مهتاب را
اختیار من فقط در حد یک حرف است و بس
برده ای هستم که فرمان می برم ارباب را
خسته ام دار و طنابم را مهیا می کنم
مثل آن ماهی که می گیرد خودش قلاب را
غرق در اندوه بی پایان هرشب با توام
کی بگیرد چشم های من سراغ از خواب را
حسین وصال پور
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 10 مهر 1402 18:55
!درود