«سرمای دوران»
شب سرد زمستانی هوای برف و بارانی
برای طفل بی مادر شبی تار است و طولانی
نباشد رهگذر در کوچه باغ دل در این سرما
رَد پایی نمی باشد نیاید بوی انسانی
صدای زوزه می آید میان برف و یخبندان
میان برف و یخبندان بتازد خوی حیوانی
شب تار است و ظلمت گشته حاکم ، می دهد فرمان
در این ظلمت سرا جایی ندارد ماه تابانی
اسیر ابر تیره گشته خورشید فروزنده
غل و زنجیر بر دستان و پایش گشته زندانی
ز عشق لیلی و مجنون فقط افسانه ای باقیست
نباشد از برای عشق لیلی قلب سوزانی
شده باغی خزان خشکیده برگ و شاخه های سرو
نمی خواند به روی شاخه یک مرغ غزلخوانی
رسیده مرگ آدم آدمیت جاودانی نیست
در این دوران نباشد رسم و آئین مسلمانی
ز آدم بودنِ آدم فقط نامی بجا مانده
شب مرگ است و بیداد است و انسان گشته قربانی
پریشان گشته حال دل در اینجا «مخلص صادق»
غزل از حال خوش در این شب ظلمت نمی خوانی
چهارشنبه99/9/26
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 30 دی 1402 20:59
.مانا باشید و شاعر
محمدهادی صادقی 01 بهمن 1402 08:13
درود و سپاس