«مرگ پلیدی»
ای باغبان خبر ز خشکیِ باغت رسیده است
باد خزان به جان صبحِ سپیدی وزیده است
از ماهیِ میان برکه نباشد دگر خبر
تنها خبر ، ز مرگ ماهیِ سرخی رسیده است
دیگر به شاخه های سرو و صنوبر نمانده برگ
مرغی شکسته بال و پرش ، ز شاخه پریده است
اَبری نشد که آسمان ، چو ببارد به این خزان
از اَبر سیاه و کینه دلی ، بس خون چکیده است
این شعله های غم ، چو آتش سوزان شبی شود
پُشتی چرا به زیر این غم سنگین خمیده است؟
زخمی نزن به جان سرو و صنوبر تو باغبان
بینی که قامتش خمیده و سرها بریده است
برگی به شاخه های باغ خزان ، غیر زرد نیست
رنگش نگر میان ظلمت شبها پریده است
اینجا نگر حقیقتی ، که بجز مکر و حیله نیست
روباه پُر فریب و مکر زمان نور دیده است
فریاد مانده در گلو که شود یک دَمی رها
طوفان کند به پا ، که کشتیِ دریا ندیده است
«مخلص صادق» دَمید صبح سپیدی چه می کنی؟
هنگامه ی سپید و مرگ پلیدی رسیده است
جمعه99/9/14
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 3
امیر عاجلو 07 بهمن 1402 11:11
.مانا باشید و شاعر
محمدهادی صادقی 08 بهمن 1402 00:05
درود و سپاس
محمود فتحی 09 بهمن 1402 11:57
درودقابل تحسین است شاعر گرامی