یه روز و روزگاری دلم هواتو میکرد
چه بی هوا هوای خاطرههاتو میکرد
یه روز و روزگاری دلم که تنگت میشد
عطرتو حس میکردم توو لحظههام خودبه خود
تموم آرزوم بود اینکه تو برگردی و
بگی که دور و بی من چه جوری سر کردی و
توی چشام بخونی هرچی نیاز و غم بود
هرچی که من نداشتم، هرچی که بی تو کم بود
یه روز و روزگاری قصهی من همین بود
به یاد چشمای تو شبم ستارهچین بود
اما یه شب آخرش خسته شدم از این درد
اینکه توو هر ترانه گریه کنم که برگرد
خسته شدم که دائم خیالتو ببافم
دیدم از انتظارت خیلی دیگه کلافهم
نشستم و بیصدا حال و هواتو کشتم
حتی دیگه توو خودم خاطرههاتو کشتم
فقط یه چیزی خواستم خدا بهم ببخشه
دلی که حتی بی تو عاشقه، میدرخشه
فقط یه چیزی خواستم خدا برام بسازه
یه زندگی دیگه، یه روزگار تازه
شبنم حکیم هاشمی
................................
مثنوی به زبان محاوره
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 15 بهمن 1402 10:18
درود بر شما