داستان پرنده‌ها در منطق الطیر عطار(۲)

بخش اول این مطلب در پست قبلی ارائه شد. و حالا بخش دوم آن را می‌خوانید.
..........

معرفی هر پرنده از خود، و بیان دلبستگی‌ها و عذر و بهانه‌هایش

بلبل خود را عاشقی می‌داند که عشق را به کمال رسانده است، و از تمام اسرار و معانی عشق آگاه است. او می‌گوید که به غیر از داوود پیامبر هیچ کس پیدا نمی‌‌شود که مثل او سرود عشق بخواند.
بلبل بر این باور است که صدای چنگ و ناله‌ی نی و شور و شوق در باغ و گلستان و دل عاشقان، همه و همه، تحت تأثیر نغمه‌ی زیبای او قرار دارند.
بلبل خودش را از شدت عشق مثل دریا در جوش و خروش و تلاطم بیان می‌کند که هر کس این شور و حال را ببیند از هوشیاری خارج می‌شود.
بلبل هیچ‌کس را به غیر از گل محرم اسرار نمی‌داند. و آن‌قدر دلبسته‌ی عشق خود به گل است که راز دلش را جز با او با هیچ‌کس نمی‌گوید. تمام سال صبر می‌کند تا بهار بیاید و با معشوق خود راز و نیاز کند. بلبل به گفته‌ی خودش آن‌چنان در عشق گل غرق شده است که انگار دیگر در این دنیا وجود ندارد.
بلبل می‌گوید که عشق گل برایش کافی‌ست. و او توانایی و طاقت رو‌به‌رو شدن با سیمرغ را ندارد. وقتی معشوقی به این زیبایی دارد چگونه می‌تواند رهایش کند و به دنیای ناشناخته‌ای برود که هدهد می‌گوید؟
بلبل می‌گوید که وقتی گل شکفته می‌شود به روی او می‌خندد و جذب نغمه‌اش می‌شود. او چطور می‌تواند چنین معشوق خندان‌لب و زیبایی را رها کند؟

..........


طاووس خود را از منظر شکوه و زیبایی مثل جبرئیل می‌داند و می‌گوید که هرچند جبرئیل مرغان است، ولی با او آن‌طور که شایسته‌اش است رفتار نشده است.
طاووس که قبلا در بهشت بوده است دنبال کسی می‌گردد که دوباره او را به بهشت برگرداند. او در خود این توانایی را نمی‌بیند که در راه رسیدن به سیمرغ باشد. و می‌گوید که تنها بهشت زیبا برایش بس است و در دنیا به دنبال هیچ‌چیز دیگر نیست.

..........


بط می‌گوید که در دو جهان هیچ‌کس از او پاک‌تر و پاکیزه‌تر نیست. او هر لحظه در هر حال شست‌و‌شوی خویش است و سجاده‌ی عبادت و زهدش بر آب افکنده شده است.
بط خودش را زاهد مرغان می‌داند، پرهیزگاری که همه چیزش از لباس و مکانش گرفته تا فکر و اندیشه‌اش پاک و پاکیزه است.
او می‌گوید که تمام هستی‌اش آب است، و بدون آب نمی‌تواند زندگی کند. دور از آب هیچ سودی از دنیا نمی‌برد. آب همدم اوست، و گویا تمام غم‌های دلش را با آب شست‌و‌شو می‌دهد و از بین می‌برد. او می‌گوید که نمی‌تواند از خشکی کام ببرد، پس برای چه به خشکی بیاید؟ او نمی‌تواند هفت وادی خشکی و بیابان را در راه رسیدن به سیمرغ طی کند.

..........


طوطی خودش را به دلیل رنگ سبزش به خضر تشبیه می‌کند و پیامبر مرغان می‌داند. و دلش می‌خواهد یک روز بتواند به چشمه‌ی آب حیات دست یابد. او آشفته و پریشان همه جا را در پی آب حیات جستجو می‌کند.
طوطی گمان می‌کند که با یافتن آب حیات سیراب می‌شود و به بزرگی می‌رسد و دیگر نیازی به سیمرغ ندارد. او شاکی است که چرا هر کس و ناکس برایش قفس می‌سازد و او باید در آرزوی آب حیات در سوز و گداز باشد.
طوطی به دنبال عمر طولانی‌ست. و دلبسته‌ی جسم و جان خویش است.

..........


کبک از قانع بودن خود می‌گوید که چه می‌خورد و کجا می‌خوابد. او بر سنگ می‌خوابد و سنگ می‌خورد، زیرا دلبستگی و عشقی که به گوهر و جواهر دارد او را در کوه و معدن نگه داشته است.
کبک گمان می‌کند که هر چیزی به جز گوهر از بین‌رونده است، و چیزی ارزشمند‌تر از گوهر وجود ندارد.
او می‌گوید که راه رسیدن به سیمرغ بسیار سخت و مشکل است و او نمی‌تواند این راه را طی کند چون پایش در گل، در زمین، در سنگ گوهر مانده است. کبک می‌گوید که نمی‌تواند از دست دادن گوهر را تحمل کند. به باور او مرد بی‌گوهر ارزشی ندارد.

..........


کوف می‌گوید که در ویرانه زاده شده است و زندگی در آن‌جا را انتخاب کرده است. او با آبادانی مخالف است، و باور دارد که هر کس به دنبال جمعیت خاطر است باید انزوا و ویرانه را برگزیند. او می‌گوید که به خاطر عشق به گنج در ویرانه‌ها جستجو می‌کند که جایگاه گنج و طلاست. اما هر گنجی که پیدا می‌کند نفسش ارضا نمی‌شود و دوباره به جستجو می‌‌پردازد.
به باور او عشق سیمرغ مثل افسانه است، زیرا که رفتن به راه او کار هر کسی نیست. و می‌گوید که خودش هم برای عشق سیمرغ کامل نیست. و عشق گنج و طلا و ویرانه برای او بس است.

..........


همای خودش را باهمت می‌داند. نفس از نظر همای بی‌ارزش و روح ارزشمند است. او بر این باور است که چون نفس را خوار می‌داند قدرت در دستانش است و گداطبعان مرد راه او نیستند. او فکر می‌کند که بهترین کار جهان از آن اوست. و به قدرت خود می‌نازد.
سایه‌ی پر همای بر سر هر کس که بیفتد او پادشاه می‌شود. او می‌گوید که همین خسرونشانی برایش بس است.
همای به نفسش استخوان می‌دهد و نفسش با استخوان‌خواری سیر و ساکت می‌شود، و روح او عالی‌مقام می‌گردد.

..........

باز بر همه‌ی دنیا چشم بسته است و فقط شوق بودن با شهریار را دارد. او بسیار سعی و تلاش کرده است تا آداب و رسوم خدمت به شاهان را به خوبی یاد بگیرد. او می‌‌گوید که سیمرغ را حتی به خواب هم نمی‌بیند، پس چرا بیهوده در راه او شتاب کند؟ پایگاهی که اکنون دارد، و رقعه‌ای از دست شاه برایش کافی‌ست. او بر دست شاه می‌نشیند و از این بابت سربلند است. و این شایستگی نزدیکی به شاه برایش از رفتن به سوی سیمرغ بهتر است. او دلبسته‌ی بودن با شاه است و می‌خواهد یک عمر خوش و خرم بر دست شاه زندگی کند.

..........


بوتیمار از غم خویش می‌گوید. او می‌گوید که در آرزوی دریا دلش پرخون است؛ اما نمی‌تواند وارد دریا شود، پس تشنه‌لب کنار دریا می‌نشیند و اگر دریا صد جوش هم بزند نمیتواند حتی یک قطره از آن بخورد. با این حال، عشق دریا را برای خودش کافی می‌داند. غم عشق به دریا آن‌قدر او را دربر گرفته است که دیگر تاب رفتن به سوی سیمرغ را ندارد. او می‌گوید کسی که در عطش یک قطره آب است چگونه می‌تواند به وصال سیمرغ برسد؟

..........


صعوه خودش را فرتوت می‌داند و می‌گوید که حتی به اندازه‌ی یک مورچه قدرت ندارد. او می‌گوید که توانایی پرواز ندارد و نمی‌تواند راه رسیدن به سیمرغ را طی کند، و اگر به این راه برود جان خود را از دست خواهد داد. درضمن، او فکر می‌کند که اصلا لیاقت وصل سیمرغ را ندارد. او فکر می‌کند که یوسف خود را در چاه گم کرده است و گمشده‌ی خودش را در چاه می‌جوید، زیرا خیال می‌کند کسی که وجودش را تکمیل می‌کند در چاه است. و می‌گوید اگر او را پیدا کند آن‌قدر خوشحال می‌شود که با او به آسمان می‌پرد.
..........

نویسنده‌ی مطلب: شبنم حکیم هاشمی
.........

بخش سوم را در پست بعدی ارائه خواهم کرد.

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 59 نفر 100 بار خواندند
شبنم حکیم هاشمی (16 /10/ 1402)   |

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا