داستان پرنده‌ها در منطق‌اطیر عطار (۳)

در پست قبلی، بخش دوم مطلب ارائه شد که در آن به معرفی هر پرنده از خود و بیان دلبستگی‌ها و عذر و بهانه‌هایش پرداخته شد. و حالا در بخش سوم (آخر)، صحبت‌های هدهد با هر پرنده آورده می‌شود.
.........................

هدهد به بلبل می‌گوید که در قید عشق ظاهری مانده است و نباید بیشتر از این خودش را به این افکار مشغول کند.
هدهد از جنبه‌های منفی گل صحبت می‌کند و می‌گوید اگرچه گل بسیار زیباست، این زیبایی دوامی ندارد؛ زیرا گل پژمرده می‌شود و زیبایی‌اش از بین می‌رود.
در واقع، هدهد تأکید می‌کند که عشق به هر آنچه پایدار و فانی‌ست ملال‌آور و بی‌ارزش است.
هدهد به بلبل می‌گوید که خنده و خوشرویی و دلفریبی گل هرچند او را عاشق می‌کند، ولی باعث رنج و عذاب اوست. و گل با خنده‌اش در واقع او را تمسخر می‌کند.
........................

هدهد به طاووس می‌گوید که گمراه است و حالش مثل حال کسی است که خانه‌ای از پادشاه می‌خواهد، اما نمی‌داند که نزدیکی به خود سلطان از داشتن آن خانه بهتر است.
هدهد می‌گوید بهشتی که طاووس به دنبال آن است تابع نفس و هوا و هوس است، در حالی که جایگاه واقعی خانه‌ی دل است.
او به طاووس می گوید که باید به دنبال کل برود، نه جزء. باید به دنبال جان باشد، نه جسم. باید از بین هر چیز اصل آن را انتخاب کند و به دنبال اصل باشد.
..........................

هدهد به بط می‌گوید که به آبی دلخوش کرده است که دور و برش را مثل آتش در برگرفته و آتش جانش شده است.
او به بط می‌گوید که در آب غفلت فرورفته است و آبرویش را در گرو یک قطره آب گذاشته است.
و سخنش را این‌طور ادامه می‌دهد که آب برای این است که صورت‌های کثیف را بشوید. گویا به بط کنایه می‌زند که کثیف است و برای همین در جستجوی آب است.
........................

هدهد به طوطی می‌گوید که از بخت و اقبال واقعی آگاهی ندارد. به باور هدهد، آن کس که نمی‌تواند در راه معشوق از جانش بگذرد ارزشی ندارد. جان را فقط برای این داده‌اند که در راه دوست نثار شود. اما طوطی جان‌دوست است و در بند ظاهر. و اهل اندیشه نیست.
هدهد این پرسش را مطرح می‌کند که طوطی عمر طولانی برای چه می‌خواهد و به چه دردش می‌خورد.
او بر این باور است که طوطی باید جان را مثل مردان راه برای جانان نثار کند و به دنبال خوشبختی واقعی برود.
........................

هدهد به کبک می گوید که مثل گوهر در بند رنگ و ظاهر است. بهانه‌های ناصحیح می‌آورد. و دلبسته‌ی سنگی شده است که بی‌ارزش است.
هدهد می‌گوید که گوهر فقط یک سنگ بی‌ارزش است که رنگ شده است و کبک فقط در سودای یک تکه سنگ است.
او به کبک می‌گوید که به دنبال ارزش حقیقی برود و به دنبال معنا باشد، نه رنگ و مادیات. آنچه اصالت حقیقی دارد سنگ و گوهر نیست. و مرد با اصالت و جواهرفروش حقیقی به دنبال آن نمی‌رود.
............................

هدهد به کوف می‌گوید که از عشق طلا مست شده است. و اگر گنجی را که می‌خواهد به دست آورد باید خودش را بر سر آن گنج مرده فرض کند و عمرش را به هدر رفته بداند.
او می‌گوید که عشق به گنج و طلا مثل کافر بودن است. مثل آزر بت تراش که از زر بت می‌ساخت یا مثل قوم سامری که گوسفندی از طلا ساخته بودند و پرستش می‌کردند.
در واقع، هدهد به کوف می گوید که مثل بت پرستان دارد زر را پرستش می‌کند.
............................

هدهد به همای می گوید که اسیر غرور شده است. اما نباید آن‌قدر سایه‌اش را مایه‌ی فخر بداند.
و می‌گوید که اکنون دیگر دوره‌ی شاه‌نشینی نیست و ای کاش همای پادشاهان را انتخاب نمی‌کرد.
او به همای می‌گوید که هرچند شاهان جهان در سایه‌ی تو باشند، در روز قیامت از شاهی خود درمی‌مانند.
..............................

هدهد به باز می گوید که ظاهراندیش است و به عمق چیزی توجه نمی‌کند، و باطن و درون هر چیز برایش بی‌ارزش است.
او به باز می‌گوید که خاصیت سلطنت یکی بودن است و کسی او را شریک سلطنت نمی‌کند.
به باور هدهد، پادشاه حقیقی فقط خداوند است. و پادشاهی که قرار باشد همتایی برای خودش پیدا کند پادشاه نیست.
او به باز می‌گوید که ممکن است در حال حاضر از شاه در دنیا وفاداری ببیند، اما معلوم نیست که در لحظه‌ای دیگر چگونه باشد. به باور او، هر کس در این دنیا به پادشاه نزدیک‌ باشد وضعیتش نامعلوم‌ است.
او به باز می‌گوید که از پادشاه دور باشد، زیرا شاه در دنیا مثل آتش است.
..................................

هدهد به بوتیمار می گوید که او (بوتیمار) دریا را نمی‌شناسد، زیرا هیچ وقت وسط دریا نرفته است و نمی‌داند دریا چه ویژگی‌هایی دارد. دریا ناپایدار است و چه بسیار آدم‌های بزرگی که درون کشتی بوده‌اند و دریا آن‌ها را غرق کرده است.
هدهد می‌گوید هر کس که غواص است برای حفظ جان خود نفسش را در سینه نگه می‌دارد و بعد وارد دریا می‌شود.
او می‌گوید که اگر بوتیمار با دریا کنار نیاید دریا او را غرق می‌کند. او بر این باور است که نباید از دریا انتظار وفاداری داشت.
هدهد به بوتیمار می گوید که او عاشق کسی است که خودش هم عاشق است؛ یعنی دریا از عشق خدا در جوش و خروش است. و در حالی که هنوز خودش به عشق و خواسته‌ی خود نرسیده است چطور می تواند او را به خواسته‌اش برساند؟
هدهد می‌گوید که دریا فقط یک چشمه‌ی کوچک از نعمت‌های الهی محسوب می‌شود.
در واقع، هدهد بر این باور است که دریا که خودش دارد راه عاشقی را طی می کند و هنور کامل نشده است نمی‌تواند بوتیمار را در عشق به کمال برساند.
..............................

هدهد به صعوه می گوید که در اظهار فروتنی و افتادگی خیلی زیاده‌روی می‌کند. او باید پای در راه سیمرغ بگذارد و حرفی نزند.
هدهد می‌گوید که اگر قرار باشد همه در راه سیمرغ بسوزند صعوه هم مثل بقیه است و تافته‌ی جدابافته نیست.
او به صعوه می‌گوید که اگر یعقوب هم باشد یوسف را به او نمی‌دهند، چه برسد به حالا که فقط یک صعوه است.
در آخر هم هدهد اشاره می‌کند به اینکه آتش عشق الهی مدام در فروزش است. او می‌گوید که خدا در عشق حسود است و دوست دارد که همه فقط عاشق او باشند و کسی را در عشقش شریک نمی‌کند.
.....................

در ادامه‌ی ماجرا، پرنده‌ها به سمت سیمرغ سفر می‌کنند. در راه با رنج‌‌ها و حوادث گوناگون مواجه می‌شوند. و در نهایت فقط سی پرنده به سیمرغ می‌رسند و می‌بینند که با سیمرغ یکسانند. در حقیقت، سی مرغ و سیمرغ تجلی وجود یکدیگرند.
.......................

نویسنده‌ی مطلب: شبنم حکیم هاشمی

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 46 نفر 167 بار خواندند
شبنم حکیم هاشمی (21 /10/ 1402)   | محمد مولوی (24 /10/ 1402)   |

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا