هفت سال اسرائیل و خشکی
هفتاد هزار گناه کار و موسی
کمر به راه بیابان بر گرفتند
تا کم کند شاید از این بلاها
دستان موسی بر دعا و خدا بالا
ز لطف خود ، بپایان این بلایا
ندا آمد که موسی این نباشد
دعایت مستجاب ما نباشد
بگفتا هیچ راه چاره ای نیست
ز لطفت،بندگانت رحمتی نیست
ندا آمد کسی بهتر شناسم
همچو اسبی بر دعایش کوه بتازم
به دستورم بگو برخم بیاید
بگو او دعا کند تا باران ببارد
موسی که بگشت و برخ نیابید
غمگین بگشت و دل بتابید
چو هم صحبتش با خدا شد
به نور آسمانی برخ نما شد
صدا زد برخ تویی برخ خدا دوست
به دنبال تو بودم بهر هر دوست
فدایت بشوم ، با ما میایی؟
بر قوم من کنی دعایی؟
برخ که میان جمعیت گشت
دستش که به دامن خدا گشت
از قدرت او ستایشی کرد
تقدیر ز محبتش بجا کرد
((رو به سمت مردم))
این قحطی و خشکی کار او نیست
از کرده و کردگار خویش نیست؟
((رو به سمت خدا))
تو چه دانستی که بر ما آب بستی
راه به فرمان خودت بر باد بستی
چه شده بر سر نعمت هایت
خشمت اینگونه رسوا کردی
پاک یا گنه کار تو هستی صاحب
توبه ، ز گناهی را بکردی واجب
تو مگر خالق رحمتت نبودی برما؟
دستور به محبتت مکردی بر ما؟
ترو خشکت ز جدا نکرده از هم
همه با هم بزنی قبل جهنم؟
برخ تا به خودش همی بجنبد
ز رحمت بر سرش باران بریزد
برخ به موسی صحبتش را فاش کرد
کس نباید این بداند راز کرد
گر فاش شود راز کلامی با خدا
پنهان نشود، باطن مخلوق ها
به همدیگر همی رحم نکنند
یک به یک همدیگر از پا در کنند
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 23 خرداد 1402 10:36
درود بر شاعر گرامی ,شعر شما را خواندم موفق باشید
کیوان هایلی 23 خرداد 1402 15:52
درودتان باد بزرگوار موفق باشید