به فرزندش بگفت درسی عجیب است
لباست تن بزن فهمی به نیک است
پادشاهی را به سر فکری که جالب
که سنگی ره گذارم جان به طالب
خود که جستن شد به از چشم ها به دور
هرکه رد شد بر زبانش شاه را عرضه به دور
شب شد و زان هر که رشد زایل است
پیرمردی سادگی را کامل است
تا رسید دید سنگی راهش بسته است
همگانی بیتفاوت رفته است
چون بگشت و عاقبت چوبی بکار
بر نظر شد دیلمی خوب است فشار
در نهایت بر به آن سنگی حریف شد
که آن زرها به کیسه گر نما شد
به ره افتاده گر مست بود و خوشحال
که این شانس را نبود خالق بشد یار
به آن فرزند بگفتش هر چه بودش
که این فکر هم بدان از ما نبودش
همه زان خالقی بود چون به فهمش
که این ما را به هیچ او را که بودش
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 01 مهر 1402 18:52
درود بر شما
سیاوش دریابار 03 مهر 1402 09:52
سلام
ضمن عرض ادب و احترام
سروده تان بسیار زیبا بود
قلمتان همیشه سبز و مانا باشد
برقرار و جاودان باشید