زندگی
غرق تبخال زندگی
چالش افتاده بندگی
جامعه بو گرفته از
گند دایم دوندگی.؟
روز وشب رنگ هم شده
دل و غم تنگ هم شده
حسرت و بغض اشک آه
همه همسنگ هم شده
ته نشین شد بهانه ها
کم شدند عاشقانه ها
دل به یغما نمی برد
شوروحال ترانه ها
با کدامین گناهمان
شده غم رهنمایمان
همه تن تن برابریم
درکتاب خدایمان
به غروب خزان قسم
به شب نیمه جان قسم
می رسد روزگار خوش
به طلوع جوان قسم
نم باران صبح زود
می تراود به نبض رود
می زداید عطش ز دشت
چون خدا می کند ورود
ای سلیما قدح بنوش
چشمه چشمه غزل بجوش
بنویس اهل خواب را
شاید عشق آورد بهوش
پیرنظر(سلیم)
بهار 1402
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 29 امرداد 1402 10:42
درود بر شما
سروش اسکندری 31 امرداد 1402 13:50
سلام و درود فراوان بر شما ... جناب پیرنظر زیبا سرودید
بسیار لذت بردم،توانا و شاعر باشید