درحیرتم از عشق که سودای غریبی ست
در مانده درو عقل ،معمای عجیبی ست
این برکه ی کم عمق که از دور عیان است
بی ساحل و پایاب چو دریای مهیبی ست
آن روز که پای دلم از فرش برون شد
دریافتم این عشق پُر از جذبه ی سیبی ست
گه سوی بیابان ،شده مجنون پریشان
گه لیلی و بر کشته ی غم همچو طبیبی ست
آثار حضورش همه جا نامی و باقی ست
گه راهی مصر است و گهی نقش صلیبی ست
ایمن نتوان بود ز آسیب زبانش
بر منبر بدنامی ما کهنه خطیبی ست
با این همه گردنکشی و مکر و فریبش
این دشمن ناخوانده مرا همچو حبیبی ست
تعداد آرا : 0 | مجموع امتیاز : 0 از 5
نظر 4
حسن کریمی 27 تیر 1395 20:49
درود بر شما جناب برخورداری تحلیل فوقالعاده جذاب وعارفانه ایست بر مفهوم واژه عشق
مرتضی برخورداری 28 تیر 1395 08:32
ممنون استاد عزیز
ابوالحسن انصاری (الف. رها) 29 تیر 1395 15:28
سلام و درود بزرگوار
بسیارزیبا سروده اید
مرتضی برخورداری 30 تیر 1395 07:37
سلام وسپاس استاد انصاری