تا که فکرم به تو عشق تو درگیرشده است
سرنوشتم همه بازیچه ی تقدیر شده است
رفت ضحاک دلم سوی دماوند رُخت
خبر آمد که به گیسوی تو زنجیر شده است
آمدم تا که نصیحت کنمش لیک نشد
غار غربت زده می گفت دگر دیر شده است
منم آن عاشق رندی که رکب خورده زعشق
نوجوانی که به تاتاری غم پیر شده است
یا همان شیخ که با دیدن ترسا صنمی
دین زکف داده و بی حرمت و تدبیر شده است
عشق اگر فصل وصال من و تو نیست چرا
چشمم از دیدن غیر رُخ تو سیر شده است
هق هق گریه و لرزیدن تن نیست عجب
مُصحف درد و جدایی ست که تفسیرشده است
کاش یک روز کسی جار زند سنگ جفا
بی خیال رُخ آیینه و تصویر شده است
آه و افسوس از آن روز امیدی که هنوز
زافق سر نزده یکسره شبگیر شده است
عشق شیرینی خوابی ست به هنگام سحر
که به جاماندن از قافله تعبیر شده است
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 5
محمد جوکار 24 فروردین 1396 00:09
درود و آفرین تان باد جناب برخورداری
رقص قلمتان ماندگار
مرتضی برخورداری 24 فروردین 1396 11:53
ممنون زنده باشید
حسین حاجی آقا 24 فروردین 1396 03:44
خیلی خوب نوشته شده است
مرتضی برخورداری 24 فروردین 1396 11:54
لطف دارید .شاعر باشید و مانا
ابوالحسن انصاری (الف. رها) 25 فروردین 1396 00:39
درود برشما