خاطره ی مهربانیهایت ،قلبم را بی اراده به یادت می اندازد
نمیدانی آن زمان که مینشینم، و ستاره ها را نظاره میکنم
چه اندازه دلم در هوای دیدار تو پرپر میزند.........
هرگاه که نسیم صبحگاهی از پنجره ی خیالِ خاطراتم میگذرد
قاصدکها ی شب رو را با هزاران پیغام ،به سوی کلبه ی محزون قلبم میفرستد
تا سوسوی دریچه ی امید را در دوردستها نشانم دهد
و تو اینک در نقطه ی تاریکی از خیالم،در امتدادِ غروبی بی انتها
قدم میزنی....
و این لرزش قدمهای آهسته ی توست ،که بر تاروپودِقلبم چنگ میزند
و نقطه ی امید را خاموش میکند
15 آذر90
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
علیرضا خسروی 14 فروردین 1395 06:46
درود بر شما
فاطمه فقیه زاده<فقیرزاده> 16 فروردین 1395 02:22
سلام ممنونم از حضور شما