پدر

مکتوب
.
پدر
.
درخواب گریه می کردم به نحوی که صدای هق هق گریه ام را می شنیدم .
دیدم که به نزدم آمدی و لبخند می زنی. آه...حالا دیگر از غم جانکاه بر گشتم .
می گویی.........
با با بلند شو که پر از حرف تازه ام
دیگر نگو که رفتی و نز دم نیامدی
بی درنگ تو را در آغوش می گیرم ومی گویم می دانم پدر جان.
می خواهی بگو یی خدا را فراموش نکنم .کسی را نیازارم.دست
از دامن پیامبر و آل پیامبر بر ندارم.............بیدار که می شوم
اشک از چشمانم جاری می شود و اندوهی سنگین بر من حا کم
که تو در کنارم نیستی.افسوس می خورم که چرا نگذاشتم حر فت
را بزنی . از جایم بلند می شوم . اندکی در اتاق قدم می زنم .
هوای اطاق آزارم می دهد .
نزدیک پنجره می روم که بازش کنم. تا هوای تازه وارد شود......
به آسمان نگا ه می کنم وخاطرات گذشته رادر صفحه ی ذهنم مرور ....

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 129 نفر 189 بار خواندند
ابوالحسن انصاری (الف. رها) (23 /01/ 1399)   | محمد مولوی (23 /03/ 1399)   |

تنها اعضا میتوانند نظر بدهند.

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا