هم آوازی با تردید
دود می کند ...
رؤیاهایش را
کنار جاده
روی تخت چوبی
تکیه زده بر قامت درخت نارون پیر
دود می کند ...
به خیال گذشته
حال را دود می کند
و آینده را نیز هم
و در هزار توی زمان
خود را محو می کند.
دود می کند ...
رنج تنهایی اش را
در قلیانی که
آتش می زند سطر سطر وجودش را
و عاقر می کند باور هایش را
و در نهان خانه جانش
توفانی از تردید باقی می گذارد.
دود می کند ...
روزهایش را
و شب هایش را
و محو می شود در
رنگ دود
بوی دود
صدای دود
و حس و حال دود
دود می کند ...
دوباره
آن قدر که حالش به هم می خورد
از دود
از گذشته
از حال
از آینده
از خودش
و از هجوم وحشی وار تردید های بی انتها
دود می کند ...
دوباره
که حالش به خود می آید؛
و خون قلیان را می مکد
و قل قل قلیان
گویی در وجودش غلیان می کند
و هر لحظه
بیشتر
و بیشتر
بوی دود می گیرد.
دود می کند ...
و اندکی بعد هم ولایتی اش را
به یک پک دود تعارف می کند
به بهانه یک استکان چای داغ ذغالی
روی همان تخت چوبی؛
و چشم می دوزد
به مسیر دود،
به خیال های دور،
به انتهای جاده،
و به یک دسته زاغ
که از راهی دور قار قار کنان به سوی او می آیند
...
پ.ن:
عاقر: نازا؛ سترون
تعداد آرا : 0 | مجموع امتیاز : 0 از 5