نمونه اشعار سعاد الصباح/گردآوری:ابوالقاسم کریمی

تاریخ عکس:2019

نمونه اشعار سعاد الصباح

گردآوری:ابوالقاسم کریمی

***

منابع:

شعر های باران خورده

قلب من چشم تو

کافه شعر

اکولالیا

کوچه باغ شعر

***

از قرن اول تولد

تا قرن بیست و یکم پس از عشق

تنها تو می توانی

آنچه می خواهی به روزهایم بیفزایی

و آنچه را می خواهی

از آن حذف کنی

تمام تاریخ من

از کف دست های تو جاری می شود

و برکف دست های تو می ریزد

***

از من نپرس چه خبر؟!

چیزی جز تو مهم نیست...!

***

مرا ببخش آقای من!

مرا ببخش آقای من!

مرا به‌خاطرِ زمانِ ازدست‌رفته‌ای

که محبوبِ من نبوده‌ای ببخش...

مرا به‌خاطرِ تابستان و زمستان

و پاییز و بهار

و ثانیه‌ثانیه‌ای

که زیرِ پلکِ خویش

پنهانت نکرده بودم ببخش...

***

به من بگو

آیا قبل از من زنی را دوست داشته‌ای ؟

کلمه‌ای به من بگو

که جز من زنی آن را نشنیده باشد

به من بگو

که من عشق اولم

به من بگو

که من قرار اولم

***

بعضی وقت ها دلم می خواهد با تو

بر روی سبزه ها راه بروم،

و با هم کتاب شعری بخوانیم.

من هم چون زنی خوش بخت می شوم

که تو را بشنوم.

ای مرد شرقی،

چرا فقط مجذوب چهره منی؟

چرا فقط سرمه چشمانم را می بینی

و عقلم را نمی بینی؟

من هم چون زمین نیازمند رود گفتگویم

چرا فقط به دست بند طلای من نگاه می کنی؟

چرا هنوز در تو چیزی از شهریار باقی است؟

دوست من باش،

دوست من باش....

***

در میان مردهای جهان مردی را می‌شناسم

که سرگذشت مرا دو نیم کرده است

مردی را می‌شناسم

که مرا مستعمره‌ی خود می‌سازد

آزادم می‌کند

گردهم می آوردَم

پراکنده‌ام می‌کند

و در دست‌های قدرتمندش پنهانم می‌کند

در میان مردهای جهان مردی را می‌شناسم

شبیه خدایان یونان

آذرخش از چشمان او می‌درخشد

و باران‌ها از دهان او فرومی‌ریزند

مردی را می‌شناسم

که وقتی در اعماق جنگل آواز سرمی‌دهد

درختان به دنبالش راه می‌افتند

***

دمکراسی این نیست

که مرد نظرش را

درباره سیاست بگوید

و کسی به او اعتراض نکند

دمکراسی آن است

که زن

نظرش را درباره عشق بگوید

و کسی او را نکشد

***

عشق

کودتایی ست

در کیمیای تن

و شورشی ست شجاع

بر نظم اشیاء

و شوق تو

عادت خطرناکی ست

که نمی دانم چگونه از دست آن

نجات پیدا کنم

و عشق تو

گناه بزرگی ست

که آرزو می کنم

هیچ گاه " بخشیده " نشود

***

دیشب خواب دیدم

مثل ماهی شده ام

و در آب چشـم های روشـن تو شنــاوم

از ترس خوابم را برایت تعریف نکردم

ترسیدم پلک هایت را ببندی

و مـرا خفه کنی

***

وقتی که با تو به رقص برمی خیزم

پاهایم سنبله های گندم می شوند

و گیسوانم

طولانی ترین رودخانه ی جهان!

***

همه‌ ی دین‌ ها

از طریق ارث به ما می‌رسند

مگر عشق

زیرا عشق

تنها دینی‌ست

که پیامبرانش را خود

می‌آفریند

***

اگر نتوانم با تو قهوه بنوشم

پس قهوه خانه ها به چه درد می خورند ؟

اگر نتوانم با تو بی آنکه هدفی داشته باشیم

راه بروم

پس خیابانها به چه درد می خورند ؟

اگر نتوانم نام تو را

بی آنکه بترسم

مزمزه کنم

پس زبانها به چه درد می خورند ؟

اگر نتوانم فریاد بزنم

دوستت دارم

پس دهانم به چه درد می خورد ؟

***

پیش از آنکه زاده شوم

مادرم

نام تو را بر حافظه ام حک کرد

مادرم

وقتی به من خبر داد

که تو از آن منی

دلم خواست که زودتر

به دنیا بیایم

***

از من می پرسند

آسمان چه رنگی است ؟

آبی

سرخ

کبود ؟

من از آنها می خواهم

سوالشان را از تو بپرسند

برای اینکه آسمان من تویی

***

هر بار بعد از دیدار تو

می نشینم

مثل زلزله زده ها

در کنار صندلی ام

و کشتگانم را می شمارم

و تکه پاره های تنم را جمع میکنم

***

ناگهان دیدم

گندم را از خوشه های موی من می دزدی

و در کیف مدرسه ات پنهان می کنی

تو را از این بازی بازداشتم

دست بردار نبودی

ضربه ای روی دستت زدم

تا گندم را به یغما نبری

اما دست بردار نبودی

کوشیدم تو را به مدرسه بازگردانم

نپذیرفتی

و در گندمزار موی من خواب ماندی

***

برای خروج از هتل آماده می شدم

ناگهان دیدم

در آینه کوچکم و در کیف دستی ام

پنهان گشته ای

مکان وعده ام را فراموش کردم

زمان وعده ام را فراموش کردم

و فراموش کردم با چه کسی وعده ای داشتم

پس تصمیم گرفتم با تو بمانم

***

تورا بازخواست نمی‌کنم

که پاره‌های وجودم را برگرفتی

و با آن وطنی ساختی

برای عاشقان همین بس است

که غم‌هایشان

سرزمین گنجشکان باشد

***

قول می‌دهم

وطن‌ات باشم

پس به من قول بده

پایتخت‌ام باشی

به تو

قول می‌دهم

که کشتی آرزوهایت باشم

و تو به من

قول بده

که آخرین بندرگاه‌ات باشم

به تو وعده داده‌ام

تا ابرت باشم

پس به من

قول بده

باران‌ام باشی

***

دلم می‌خواهد ساعت‌ها ، و ساعت‌ها

با تو زیر موسیقی باران راه بروم

دلم می‌خواهد

وقتی اندوه در من ساکن می‌شود

و بی‌تابی به گریه‌ام می‌اندازد

صدایت را از تلفن بشنوم

***

در فرودگاه با تو خداحافظی می‌کنم

و چهره‌ات در ناپیدا گم می‌شود

رایحه‌ی دلتنگی‌ام منتشر می‌شود

و مردم در سالن انتظار

رایحه‌ی عجیبی می‌شنوند

رایحه‌ی زنی دلسوخته را!

***

او رفته بود

و من به این باور رسیده بودم

که قوانین این کشور

به هیچ دردی نمی خورد

وقتی مهمان می تواند وقتِ رفتن

خانه را نیز با خودش ببرد!

***

خوب می‌دانم

که من اولین زن زندگی توام

اما

شیطانی که هر روز صبح

با ما قهوه می‌نوشد

همواره مرا تشویق می‌کند

تا از تو بپرسم

«دومی چه کسی‌ ست؟!»

***

ناگهان دیدم

قهوه ی سیاه را

از شط چشمان من می نوشی

و در آنها روزنامه صبح را می خوانی

پای به قهوه خانه ها گذاشتم

تا مرا بنوشی

و

روزنامه های صبح را می خرم

تا مرا بخوانی

***

اگر خود را

از قله جهان

پرت کنم

تا از افیون عشق تو رهایی یابم

باز هم مردم مرا

افتاده بر دست های تو

خواهند دید!

***

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 73 نفر 116 بار خواندند
پرشنگ صوفی زاده (29 /02/ 1401)   | کاظم قادری (07 /03/ 1401)   |

تنها اعضا میتوانند نظر بدهند.

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا