در من غزلی خُفتهِ و انگار سراب است
مهری به دلم بود که انگار عذاب است

روزی به دلم حس قشنگی، چو به پا شد
بذری به دل افتاد که انگار بخواب است

آمد به نظر نقش رُخی مات، ز یاری
...

همین امروز با من باش به فرداها امیدم نیست
در این دنیای وانفسا کسی آشفته حالم نیست

به مهر تو امیدم بود که آسان از برم رفتی
دگر بیهوده پندارم که پنداری به یادم نیست

نشستی ب...

شدم بازیچه ی دستت چو در عشقت گرفتارم
به جانم شعله افکندی که من اینگونه بیمارم

نگاه مه رُخت ای یار چه آتش ها به جان افروخت
در این آتش چو می سوزم بده با مهر، آزارم

به خال هندویت ای ...

جانم شده بیمار از این هجر و فراقت
تیمار نگردد دل ما، جُز به نگاهت

دیوانه دل عاشق و حال منِ مجنون
پیوند شده بر تو و آن موج صدایت

از سوز دلم گفتم و ای کاش که بودی
ویران شده دل، گشته هوادار مرامت
...

خواستم شعر بگویم، در شعر ویرانش کنم
هم نشین خار و خَس، یک دَم پریشانش کنم

بیت اول را سرودم، بغض بنشست در گلو
در میان بغض خود، گفتم که گریانش کنم

بیت دوم را نوشتم، از غم و هجر و فراق
ملتهب سازم دلش ر...