شده جان بدهی زمن.تا چوعیسی طلب چشمانت کنم

نخ زسوزن گرکنی من به کوری چشم تو جان میدهم

گفتم من از عشق پنهانش چه گویم ز جهان
گفتا من آن زمان به ظهورش می اندیشم
گفتم آن غایب اندیشه زنظرها نگران است
گفتش من آن فاضل ،فکر جهانش می کنیم
سعیداعظامی...

آنان که برده اند، ریشه از این خاک گهر
خشک شده وارث اندیشه،ازاین خاک بخداپیوسته
چون که برده دل و جان،بخدا رفته که رفته
روح و روانش به کیش،بگمانم زخاک بخدا پیوسته
نیست اندربرم،هوش مستوری ریشه کجایی...

من ازایران نمی رنجم
من ازبزم توازرمز من ازرزم
من ازایران نمی رنجم
من ازبام توازبوم من ازبیم
من ازایران نمی رنجم
توازهای من ازهول توازهوی
من ازایران نمی رنجم
توازقال من ازقول توازقیل
من ازای...

مرادنیابه زیستن ها ومردن گرفتارکرده است
به جمع بیداری وتنهایی خواب بیمارکرده است
بالکن خوشبختی وسایه کوی سرافرازی
خانه خشتی گیسوی قدیمی زیرآوارکرده است
دنیابکام است ونیست توراومراهردمی
مثل سیبی ک...