یک نفرصبح رامیکند بیدار
چونکه خوابیده بوددراغوش پگاه
تاسحرسرک درکارما میداشت
صبح دگردیدم درپشت سمن خوابیده
چشمای افت زده اش خجالتی بود
روزدگردیدم دست درسینه نرگس کرده
بازدیدم باشقایق عکس هم آغوشی زده
دررونق بازاریش بازبوسه ای ازیاسمن گرفت
عادی شده بود طلب تاقچه خالی ازمن میکرد
مانده بود فقط از یاس وچنتای دگر میترسید
که چشمک بزندوباصبح هم بازی شود
باراخردرحیاط داشت پیراهن ارغوان رامیکشید
ناگاه دیدم انگشترعقیقی لای انگشت فیروزه کرد
دیدم ولی باورنکردم مراهم ابستن کرده بود
ساق پای همه دیده بود پیراهن همه کنده بود
بعدها دیدم دست گلهای محله همه دردستش بوییده
سعیداعظامی