سن زیادے نداشتم امابه خوبے عاشقانه هاے پدربزرگ ومادربزرگم رابه یاددارم.
اینڪه چقدریکدیگررادوست داشتندودراوج کهنسالے حتے دست ازدیوانگے هاے خاص معشوق خودبرنمے داشتند.
بعدازظهرڪه میشدمادربزرگم به ایوان خانه میرفت وچاے دِبشے برروے سماورذغالے که ازجهاز خودبه یادگارداشت
براے پدربزرگ دَم میکرد؛وپدربزرگم نیزاغراق آمیز وعاشقانه ازچاے خوش طعم مادربزرگم تعریف میکرد.
مادربزرگ ازگلهاے تازه شکفته داوودے باغچه میگفت
وپدربزرگم نیز چشم و ابرویے ازغروربالا مے انداخت ودرموردشخم زدن باغچه توسط خودش تعریف میکرد.
نمیدانم چراهرگاه کنارهم بودند کم حرف ترمیشدند.
میدیدم که گاهے به یکدیگرلبخندمیزنند ومادربزرگم ازشوق لپهایش گل مے اندازد.
گاه برسرقندان خالے ازقندبایکدیگردعوایشان میشد.
مادربزرگم دخترانه قهرمیکردو به آشپزخانه میرفت وکلامے باپدربزرگ حرف نمیزد.
پدربزرگ اماروش هاے جالبے براے به دست آوردن دل مادربزرگ وخنداندن اوداشت.
مثلابه حیاط خانه میرفت وباصداے بلندشعرهاے عاشقانه ے جوانے خودرامے خواند.
مادربزرگ نیز که بااین رفتارهاے اوناآشنانبود،خنده ے ریزے میکردوازفردایش بازبایکدیگرچاے خوش طعم اورامے نوشیدند...
.
.
دلم دراین زمانه کمے عاشقانه هاے قدیم را مے خواهد.
اینڪه فردے باشدکه دلش براے صدایم لَڪ بزند،کسی که دیوانگیم دنیایش باشد...
راستش را بخواهید دلم کمے عشق واقعے میخواهد،
ازآنهایی که برایم نمیرد،بلڪه برایم زندگے کند....
«بودهن_دریس»