سرباز:
دخترک
از کوچه رد می شد
وقتی از کنارش گذشت
جوانِ آماده به خدمت گفت :
سلام...
با تبسمی که بر لب داشت ، گذشت...
چادر گلدارش ، از سرش سُر خورد
برگشت...
سلام ... از دست این باد !
دستپاچه چادر گلدارش را جمع کرد
باد مو هایش را روی صورتش ریخته بود
گونه هایش از ”حیا” سرخ بود
دو سیب سرخ
دخترک تندی دوید ، سرباز !
با نگاهش تا پیچ کوچه بدرقه اش کرد
دخترک
لحظه ای ایستاد و نگاهش کرد ...
با چشمانش ، به ”او” فهماند !
بر می گردی ؟!
سرباز: منتظرم می مانی ..
اشک در چشمانش ، حلقه زده بود
پلکی زد و گشود ، رفته بود .
...
بعد از دوسال ”سرباز” آمد
سراغش را از همسایه گرفت
همسایه گفت: دیر آمدی پسرم ؛
مهاجر بودند و رفتند
سرباز ! یک نگاهی به کارتِ
پایانِ خدمت اش انداخت ...
و مُهرِ عکسِ ”خودش” را بوسید _
و زیر لب گفت : شاید عشق !
نام دیگرش این است .
محمد_مولوی
تعداد آرا : 6 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 4
امیر عاجلو 20 اردیبهشت 1399 02:30
درود و سلام موفق و مانا باشید
محمد مولوی 20 اردیبهشت 1399 02:33
درود و سپاسگزارم جناب عاجلو استاد عزیز و گرامی
خسرو فیضی 20 اردیبهشت 1399 15:50
. درودها نثارتان باد
. (( . . . زیر لب گفت . . شاید عشق نام دیگرش این است ))
. استاد گرامی دستمریزاد . . بالاخر همشهری من و شعر هستی !!!
. حرف نداشت . . عاشقانه ای . . غمین !!
.
محمد مولوی 22 تیر 1399 20:20
سلام و عرض ادب
استاد فیضی گرامی
سپاسگزارم