هوس
بر گوشه ی چشمان تو ، خاکسترم افتاد
از آتش عشقی که بر این پیکرم افتاد
.
.
بوسیدن و لمس بدنت، سیب هوس بود
آنوقت که از دست تو در خاطرم افتاد
افسوس که تو میوه ی ممنوعه ی شهری
شهری که به دور از وطن کافرم افتاد
.
.
در حلقه نا اهل نشستی که ، نمانی
آنروز که از دست تو انگشترم افتاد
حالا که تو دلبر شدی و دیو رفیقت
شهزادگیِ قِصه ات از باورم افتاد
.
.
.
ای کاش که هم بستر رویام نبودی
وقتی که زبان بدنت از سرم افتاد
من ماندم و یک عمر خیال نفس تو
آلوده ی آهی که به ذهن نَرَم افتاد
.
.
نفرین به خودم کردم و بر ذات خرابم
این بار اگر فکر تنت بر سرم افتاد.
شاعر ؛ بابک بنی فاطمی(خاکسار)
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 4
امیر عاجلو 03 دی 1399 20:58
.مانا باشید و شاعر
بابک بنی فاطمی 06 دی 1399 09:40
سپاسگزار مهرتونم
کاویان هایل مقدم 05 دی 1399 10:26
احسنت بسیار روان و دلنشین بود
محمد مولوی 27 شهریور 1402 00:05
شاعر گرامی
تولدتان میارک