روزی در کاشانه ای مهمان شد پنبه زن...
بانگ عجیبی سر داد از مرد و زن...
بحث آغاز شد و میگفتند ناسزا...
گویی از هستی خود بودند نارضا...
لحاف دوز تا شام درگیر کار بود...
لیک ناسازگاری در کاشانه پایانی نبود...
پنبه زن عاجز شد و کرد کارش را تمام...
با احترام مزدش را گرفت کامل و تمام...
در مسیر بازگشت همکار پیرش را بدید...
حکایت کاشانه نقل کرد و فطرتشان را درید...
همکار پیرش خردمند بود و عاقله مرد...
با یک پند مهر خاتمه این گفتگو را بزد...
از من به تو نصیحت ای استاد پنبه زن...
هر چه را دیدی ؛ دم نزن...
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 5
امیر عاجلو 03 آذر 1399 20:45
درود بر شاعر گرامی ,شعر شما را خواندم موفق باشید
بهنود کیمیائی 04 آذر 1399 00:22
ممنونم بزرگوار تشکر
کاویان هایل مقدم 04 آذر 1399 08:48
حکایتی شیرین بود در قالب موج نو
دستمریزاد بزرگوار
منصور آفرید 04 آذر 1399 11:17
زیبا بود. درود بر شما
محمد مولوی 20 امرداد 1402 00:24
درود برشما
زادروزتان مبارک