تا کجا می برد این بخت سیه پای مرا
می کند جامه ی غم رخت غزلهای مرا
می زند تیغ و تبر بر رگ و بر ریشه و گاه
می گدازد جگر عاشق شیدای مرا
گوییا بسته کمر با همه ی تاب و توان
که به دندان بکشد یک یک اعضای مرا
من که فرزند هنر بودم و پرورده ی عشق
از چه پیوسته به هم دور بلاهای مرا
جرمم عشق است و دریغا که به زندان جفا
کرده اقبال بد از حکم قدر جای مرا
در شگفتم که چرا این همه سال از سر کین
می فشارد به ستم دست فلک نای مرا
ترسم از حال درون بادگران گویم وآه
شعله ور گردد و سوزد همه اجزای مرا
درد هجران و ستمهای سپهر از چپ و راست
برده تا مرز فنا ضرب نفسهای مرا
ازتو ای شاه قضا می طلبم لطف نظر
که برآری به شبی ماه دلا رای مرا
تا به دریا نزدم قایق فرسوده ی عمر
سمت ساحل بکشان زورق لیلای مرا
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 5
امیر عاجلو 17 مهر 1400 16:23
علی مزینانی عسکری 17 مهر 1400 17:44
سلام و عرض ارادت
بسیار زیبا و دلنشین
دستمریزاد
محمد مولوی 18 مهر 1400 00:42
درودتان
محسن جوزچی 26 مهر 1400 16:58
درود جناب باقری نازنین ،بلا از جنابعالی بدور باشد ،یادی کنم از استاد جلال همایی گرامی
تا چند دل در هوس و آرزو رود ،
ای کاش این نفس که برآمد فرو رود
مهمانسراست خانه دنیا که اندرو
یک روز این بیاید و یک روز آن رود
از بهر رفع به کسی گر بری پناه
هم غم به جای ماند و هم ابرو رود
محمد مولوی 08 آبان 1400 19:03
زادروزتان مبارک استاد گرانقدر