صبح یک تابستان
وقتِ بیدار شدن
طعم یک حسّ غریب
به سراغم آمد
حس یک اسب
که آزاد و رها بود ، ولی
تک و تنها ، جدا افتاده
حسّ یک بلبل سرگشته
که بعد از عمری
فرق بوی گلِ ارکیده و یاس
بهرِ او قابل تشخیص نبود
حس یک باز که در اوج غرور
می گشاید پَر را
غافل از این که پری
در کمان پسری بازیگوش
همۀ دار و ندار او را
سُخرۀ سادگی و لذّتِ بازی کرده
حس یک گاوِ میانسالِ ز کارافتاده
کم توقّع ، پُرکار
مفتخر زین که تمام عمرش
قدرتِ برترِ یک
مزرعۀ سبز و بزرگی بوده
و هم اکنون فقط منتظر است
تا بداند که سر و پوست و دُمَش
به چه کاری آیند
در همین حس غریب
غرق بودم که یکی قُمری خیس
لنگۀ پنجره ام را
سراسیمه گشود
به سوی پنجره رفتم ناگه
که ببینم کمکی مقدور است؟
ولی انگار که نه
بالِ احساس من و
پر آن قمری خیس
هر دو قیچی شده بود
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 28 فروردین 1400 12:54
.مانا باشید و شاعر
مرضیه نورالوندی 29 فروردین 1400 14:08
درود بیکران شاعر توانا