چرخی بزن که چرخش عالم بهانه است
حرفی بزن که دادِ زمین در زمانه است
یک دم بیا به شاخۀ سبزی نگاه کن
کان حاصلی ز نشو و نمای جوانه است
شادی شبیه رود روان است در زمین
بی آن جهان کویر و هوا غمگنانه است
سازی مزن که شهر خدا نیلگون شود
سازی که رنگ گوشۀ آن تازیانه است
تیر و کمان رها کن و راهی دگربگیر
تا، تا کمر شدن ، ثمنِ این کمانه است
صاحب سریرِ ملکِ سلیمانم ار شوی
کارِ سقوطِ تخت تو با موریانه است
بس آمدند و باز بسی خواهد آمدن
مانا صدای بوسه فقط زین میانه است
دنیا دریچه ای بسوی باغِ عاشقیست
جایی که نام ویسه درآن جاودانه است
باغی که شیرِ میوۀ شیرینِ و تازه اش
فرهاد را به تیشه زدن پشتوانه است
مجنون دچارِ رنگ و دورویی نمی شود
لیلی عزیز و محترم و ناز دانه است
بلبل انیسِ محفلِ گل های مشک فام
قمری قرینِ روشنی آشیانه است
جانا بدان که هرکه درآمد به این مکان
فارغ ز رنجِ کون و مکان بی گمانه است
مستِ هوای تازه تر از صبحِ وصلِ یار
غرقِ صفای رقصِ سماع و ترانه است
بگذر ز تیرِگی که ضیا و جلای عرش
از روشنای طینتِ آن آستانه است
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 01 خرداد 1400 10:03
درود و سلام موفق و مانا باشید
کاویان هایل مقدم 02 خرداد 1400 10:02
فاخر و زیبا
درود بر شما