زار و بیمارم ز رنج پرسشی
مانده ام در گیرودارِ چالشی
ای که بر جمع خلایق، اشرفی
در کجا داری نشان از ارزشی
ما که از جنسِ هم و نوع همیم
ما که از قوم و قبیل آدمیم
ازچه مانندِ بهایم روز و شب
بر تنورِ دشمنی ها می دمیم؟
ما مگر در کیشِ آدم نیستیم؟
همرگ و هم ریشۀ هم نیستیم
پس چراغمخوار و یارِ یکدگر
مرهمِ دل های پرغم نیستیم؟
ما اگر اعضای یک پیکر شویم
آگه از احساس یکدیگر شویم
از غم و آلام و محنت های هم
درهم و پژمرده و پرپر شویم
لایقِ مخلوقِ برتر می شویم
مَرضیِ درگاهِ دلبر می شویم
از زمین و خاک بالا می رویم
از ملائک نیز، بهتر می شویم
با سخن گفتن کسی انسان نشد
دلق پوشی، مظهرِ عرفان نشد
بارشِ رأفت، نشان آدمی است
هر بخاری ر ا ثمر، باران نشد
بین چه زیبا گفت استادِ بیان
بی غم ارباشی ز رنجِ دیگران
هر کجا و هرکه باشی در جهان
بی نشانی زآدمیت بی گمان
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 01 اسفند 1400 19:51
درود بر شاعر گرامی ,شعر شما را خواندم موفق باشید
Milad Kaviani 03 اسفند 1400 14:09
سروده ای زیبا و دلنشین خواندم