نیست در شهرچنین دیده ی مستی که تو داری
یا دل شیفته ی باده پرستی که تو داری
جملگی خویش پرستند و تو بیگانه پرستی
وای ازین حال خراباتی و مستی که تو داری
قاضیان را رخ زیبای تو شاهد نتوان خواست
دل به یغما ببرد ساعد و شستی که تو داری
فتنه ها در ره جان است ازین خانه خرابی
ترسم آوار شود ذوق شکستی که تو داری
آه ازین حسرت و حرمان که نشیند به دل ما
داد ازین عشوه و آشوب و نشستی که تو داری
لب خاموش من و ذوق رخ دوست برابر
تا چه تقریر کند دفتر و دستی که تو داری
عشق تقدیر جوانان وطن بود که از خاک
بشکفد لاله رخی تازه کند عهد الستی که تو داری
حلقه بر در زده ام چون مه و ترسم که نیفتد
تاری از موی تو در حلقه ی مستی که تو داری
پرتو روی تو بر دیده ی اقبال که افتد ؟
زین همه عاشق پیوست وگسستی که تو داری ؟
غایب از حاضر و هشیار ز دیوانه ملولند
بی خبر نیستم از، این غم هستی که تو داری
یک تن از اهل وفا نیست درین شهر که پرسد
این چه حال است و چه تزویر و چه مستی که تو داری
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 4
امیر عاجلو 19 امرداد 1400 00:21
سلام ودرود
فرید آزادبخت 20 امرداد 1400 10:16
سلام و درود . از نگاه مهربان و عنایت جنابتان متشکرم
رضا کاظمی اردبیلی 19 امرداد 1400 21:45
درود بر شما زیبا بود
فرید آزادبخت 20 امرداد 1400 10:16
سلام و درود . عزیز بزرگوار از تفقد و عنایت جنابتان متشکرم .