زلف افشان کن و می ریز که امشب غزل از سر گیریم
بار غم های وجود از دل افسون زده ای بر گیریم
گرد اندوه جهان از رخ عشاق جهان بنشانیم
مطلع روی تو بینیم و به شادی می احمر گیریم
رهزنان را به سزای دل آزاده به زندان بندیم
خرد از چاه خرافات برآریم و به رهبر گیریم
رخ و پیمانه اگر نیست چه باک از می لعل
هر کجا خاطر نازک دهدت دست می تر گیریم
نازنینا که به اقبال برآیی به در میکده ها
ما به سودای قد سرو تو سایه ز صنوبر گیریم
تاب فرزانه ندارد دل مسکین ز بسش پند دهند
خلوت زهد حرام است چرا واعظ و منبر گیریم !
ما پریشانی خود با تو نمودیم طبیبان را گوی
که گلاب از رخ و می از لب و جان از نفست بر گیریم
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 25 فروردین 1403 09:42
درود بر شما
محمود فتحی 26 فروردین 1403 21:57
سلام شاعر گرانمایی درود برشما
خلوت زهد حرام است چرا واعظه منبر گیرم