غمت را سر به سر کردم به هجران و به آزادی
قناعت کرده ام ای دل به عشق و اندکی شادی
هوای آرزو عمریست از سینه برون کردم
نه هرگز سر فرود آرم به قربانگاه شیّادی
منم آزاده مردی از تبار عاشقان حق
نسازد طبع شعر سرکشم با هیچ بیدادی
خم ابروی مهرویی به کفرم رهنمون سازد
دریغا ای دل مسکین که گمراهی شدت هادی
نمی بینم ز جور چشم شوخت عاشقی خشنود
نمی یابم به عالم از غم عشقت دل شادی
گناه مردم عاشق بگو در حضرت عدلش
که غم را کس نمی پرسد چرا با عشق همزادی؟
صفای سینه ثاقب به آه نیمه شب بند است
سحرگه آتشی بر کن ازین سودای آزادی
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 19 مهر 1400 22:04
درود بر شما
فرید آزادبخت 21 مهر 1400 12:17
سلام و درود و سپاس از عنایت و توجه کریمانه حضرتعالی شاعر فرهیخته و بزرگوار . در پناه مهر یزدان پاینده باشید