سرو سیمینی که گیرد خرمی از آب دیده
صرف سرمستی نماید تلخی خوناب دیده
دردها زاید ز عشق و سوزها گیرد ز سینه
موج آرد کف به دامن گریه در گرداب دیده
شعله در شام سر زلفش به خاموشی گراید
در شب هجران نپاید طلعت مهتاب دیده
مهربانان با غم دل ساختند امازمانه
سفله بازی ها نمود و گشت هم بی تاب دیده
دست یغما چون گشود و گوهر آزادگی برد !
چیره دستی سفله مستی در نقاب خواب دیده
نقش گلگون می زند گردون به سیمای حریفان
اشک خون آلودهِ دامن تا چکید از قاب دیده
تا برآید آفتابی از کران نا امیدی
سیل ها جاری نمودم از سرشک ناب دیده
قید آزادی همان روزی زدی ای دل که سرمست
پای استبداد وا کردی تو در احزاب دیده
ساغری می از دل خونین بخواه ای چشم روشن
تا نمازی عاشقان خوانند در محراب دیده
جور می باید کشیدن از حریفان دلِ تنگ
ذوق می باید نشاندن در دل اصحاب دیده
شهریاران را صفای شعر تر ثاقب چه خوش تر ؟
شهرِ یاران است اینجا سوز دل با آب دیده
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 15 آبان 1400 01:01
!درود