سنگ خارا را زبان گفتگو با جان شیدا نیست
نا سزاواران محنت را هوای خنده پیدا نیست
سرفرازی های زیبا عشرتان را درد هستی کُشت
عاشقان را خون عشقی در رگ احساس والا نیست
آنکه پشتیبان غم های جوانان بود زاهد شد
وانکه عاشق هست داند عشق بازی جرمِ تنها نیست
عشوه های زن به مسلخ می برد جهل تهی مغزان
کفر را هم این چنین دردی به زلف ناشکیبا نیست
مایه بی مایگی جهل و تعصب هست و بس ثاقب
در میان ملّتی با این همه عاشق مدارا نیست
صد هزاران عشق پرپر کرده داس خود پرستی ها
عیب از اندیشه های ماست جانا جای حاشا نیست
بعد از این سودا نبازم با دل دیوانه خوی خویش
درد دارد زندگی آنجا که عشقی در سویدا نیست
عشق سوزی ها کجا و سفله بازی ها کجا زیباست ؟
گر مصاف زندگی با مرگ آیین تماشا نیست !
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 22 بهمن 1400 00:13
درود و سلام موفق و مانا باشید