هرگز برای جانم التماس...نه!
خواهش هم نمیکنم
.
اگر در مجمع خدایان حکم مرگ گرفتهام
بینیاز از شش شب و هفت روز آزمون بیخوابی
بیواهمه
آماده رفتن به جهان زیرینم
.
کسی چه میداند!
شاید آنجا دیگر مردی
برای درخواست احضار رویا از چهار دختر تاریکخانه
شمش خورشید را آب و سکه ضرب نکند
.
در این سالها آرامش خدای طوفان را دیدهام
و با خبرم از بیفرجامی تقلای نامیرایی
آنکه حتی پیراهن قایقرانش را برای گذر از آبهای مرگ بادبان کرد،
نرهید!
.
آری!
برایم مسجل است
حتی اگر پیروز جنگل سدر( یا سرو) هم که بوده باشی
حتی اگر دست رد به تمنای آتشین آغوش ایزدبانویی زده و بر نر گاو آسمان تاخته باشی
.
در نهایت خواهی دانست
که خدایان در روز آفرینش
مرگ را
به انسان بخشیدند
و زندگی را
برای خود نگه داشتند
.
آنکه دو سومش خدا بود مرد
و جز چند نبشته
و چند دیوار فروریخته از شکوه دورانش
در خاطرهی تاریخ هیچ نماند
تویی که به تمامه آدمیزادی چه گمان میکنی؟
مرگ من در دست توست؟!
افسوس!
افسوس از این اندیشههای گس و ناپخته
.
شهاب گداختهی در بند میلهها
هزارههای پیاپی
با هر تپش میگوید:
اگر تنها میراث باقی از پاندورا امید است
چه باک از مردن...!
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 3
امیر عاجلو 03 آذر 1401 11:06
سلام ودرود
jalal babaie 03 آذر 1401 23:30
سلام و درود بر بانوی ادیب و فرهیخته شعری بسیار معنادار و پخته ای سروده اید احسنت ، احسنت
زهرا آهن 04 آذر 1401 00:28
درود و سپاس از همراهی پر مهر شما