منم یک مرد اعدامی که فردا دردسر دارد
چو ماهم حکم مرگم را به دستانش سحر دارد
منم بهمن که در برنو هزاران تیر پر دارد
ولی از مهر در چشمان آذر هم خبر دارد
منم پروانه ای خشکیده بر متروکی پیله
که از بی مهری گلدان دگر شوق سفر دارد
منم آن طالع چرکین ، که ساحرها بگفتندم
که هر دم بخت بداختر به من میل ظفر دارد
منم آن شعله ی روشن که بر صحرا رها گشته
که دیگر زندگی حتی ، برای او ضرر دارد
منم آن شاعر سائر به دشت و باغ بی طائر
که حتی دیدن برگی ، به قلب او اثر دارد
منم یک بی نوا، ماهی بی پروا که می داند
که دل بر طعمه ی صیاد بستن بس خطر دارد
ولی در دام صیادش به از تنهایی دریاست
خدا داند ، خدا داند ز عشقی که نظر دارد
خودم از شوق خودسوزی روم سوی مسیر دل
کجاست عقل خرمندی که من را بر حذر دارد
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 02 آبان 1401 11:50
لطیف و دلنشین