به شیر ،تو ،مهری بود به جان جاری گردیدش
توان زندگانی را به شکلی خاص بخشیدش
که با جانش عجین گردید گویا جان نوزادش
که لحظه لحظه ی عمرش صرف او گردیدش
نهالی بود او را کاشت به باغ زندگانیش
که عمری چشم کشید گردد درختی بار بخشیدش
عصای دست او گردد به وقت نا توانی ها
که تیکه گاه او گرددبه پیری باز توانی نو بخشیدش
که آرامی ندارد تا به صبح بر طفل چشم دوخته
که قلبش مطمئن گردد که طفل آرام خوابیدش
بتی را می پرستد اندر این بت خانه ی قلبش
ز فرط عشق ،بتش را نه خدا ،مادر -نامیدش
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 23 دی 1401 13:40
لطیف و دلنشین