تو همچون یک نفس اندر درون من تو یک جانی
تو صاحب گشتی، این دل را گمان کردی که مهمانی
نرو زین دل که جان هم بانفس همرات خواهد رفت
بمان بر دل حکومت کن تو خود عشقی و میدانی
هزارن بار من گفتم ،هزاران بار میگویم
که عشق با جان به دل آید تو هم این نکته میدانی
که عشق یک حس شیرین است به کام عاشق و معشوق
که عقل و منطق از درکش فارغ است ، که آن راهم میدانی
بیا همسو شو با ما برای تا ابد ماندن
که جسم فانی شود ،اما به نام عشق ،میمانی
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 04 بهمن 1401 15:23
.مانا باشید و شاعر