آرزوهایِ عاشقانه اَم
در چشمانِ بهاریت سبز می شود
گویی هر پلکت
در شریانِ من نبض می شود
می سپارم حسّم را
به امواجِ همیشه ی خیالِ تو
سر می نهم بی خیال
بر سایهِ مهرِ بی زوالِ تو
چشم در چشمِ جادویی اَت
دریا ها را سفر می کنم
گویی از تلاطمِ خطر
به ساحلِ امن گذر می کنم
نفسِ گرمِ جسمِ تو
حیاتِ جانِ سرد من است
لحظه ای نگاهت
همان دوایِ دردِ من
مرا دریاب
چو قطره ای در آغوشِ دریا
در بی پایانیِ عشقی که،
تو انتهایِ آنی
تا نفسی بکشم بی قید
از قفسِ تنگِ تنهایی ( مقصود )
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 15 دی 1401 19:46
.مانا باشید و شاعر
امیر ابراهیم مقصودی فرد 16 دی 1401 13:43
سپاس بزرگوار