ای خاطره ها دور شوید از برمن
نه دلم درسینه نه هوس در سر من
گم گشته ام از خویش مجالم دهید
چندی بنشینم خوش من در بر من
از خود بپرسم که بر من چه رفت
اکنون که صد غم است بر پیکر من
در او چه دیده ای که دگر هیچ نماند
جز نقش و خیال خام در باور من
ستاره ها همه به چشمک پرانی اند
خاموش نشسته است چنین اختر من
پیمانه سر ریز شدم از داغ نهان
حالی که نمانده هیچ در ساغر من
ایمان به باد دادم و سامانی نیست
دینم همه دادم به دل کافر من
یاری نگرفتم که ملامت نشوم
با بی کسی ام نساخت آن یاور من
سبز است خیال او چون فصل بهار
برگم که به باد می برد آذر من
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 02 اسفند 1401 18:10
.مانا باشید و شاعر