《جنگل》
سلطانِ جنگل روزگاری شیر نر بود
آن شیر نر را تاج شاهی روی سر بود
در آسمانش باز و شاهین بال می زد
کرکس در آن جنگل بدون بال و پر بود
شیر و پلنگ و ببر غُرّان بود آنجا
در جنگل آن شیر نر عاری ز خر بود
روباه مکّاری نمی شد صاحب جاه
از حال جنگل پادشاهش با خبر بود
فصل بهار آن ، خزان هرگز نمی شد
سرو و صنوبرهای آن بس پُر ثمر بود
در خانه ی دل غُصّه و غم پر نمی زد
شادی همیشه با دل ما همسفر بود
ترسی ز فردا در دل جنگل نمی بود
دلها پُر از امید هنگام سحر بود
در جنگلِ آن شیر نر ظلمی نمی شد
قاضیِ آن جنگل همیشه دادگر بود
سلطان و سلطان زاده ها بسیار گشتند
در آن زمان سلطان جنگل یک نفر بود
ای《مخلص صادق》شده ویرانه جنگل
با حال خوش جنگل زمانی در گذر بود
پنجشنبه۹۹/۱۱/۳۰
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 3
امیر عاجلو 18 آذر 1402 09:38
درود بزرگوار ا
محمدهادی صادقی 18 آذر 1402 13:19
درود و سپاس
سیاوش دریابار 18 آذر 1402 13:11
گفتند بگویم و نگفتیم به کسی
زین عمر که مانده از آن نفسی
این بلبل نالان که همه عمر غزل
میگفت و نشد غزل خوان کسی
@@@@@@@
یک درخت میتواند شروع یک جنگل باشدیک شمع می تواند پایان تاریکی باشدیک واژه میتواند بیانگر یک هدف باشدامروز می تواند ان “یک” باشد صبح روز شنبه آغاز گر یک روز و هفته خوب برای شما و خانواده محترم باشد
الهی امین