صحبت از زیباییت تا شد همان پارینه ها
ناگهان وا شد گل از گل در دل آیینه ها
قرنها در حسرت دیدار تو سوزانده اند
اشتباهی در پی لیلا رخی پشمینه ها
سر به رسوایی کشد عشقی که در وقت خودش
مانده باشد در حصار بغض ها و کینه ها
نقل قول ساده ای ورد زبانها میکنم
پافراتر میگذارد قصه از پیشینه ها
شعر من مثل خودم یک تخته کم دارد ولی
ماندگارش میکند حس جنون در سینه ها
محمد بهرامی عیسی آبادی
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 3
امیر عاجلو 30 مهر 1402 11:19
درود بر شما
سیاوش دریابار 30 مهر 1402 12:23
کدخدا
می خواست خدایی کند
اما نشد
بعد مرگ پادشاه
در شهر شاهی کند
اما نشد
با سلام و درود فراوان
شعر شما را خواندم
زیبا و دلنشین بود
برایتان قلبا آرزوی توفیق دارم
قلم سبزتان همیشه نویسا
روح تان جاودان و پر فتوح
موفق باشید
سروش اسکندری 01 آبان 1402 07:35
جناب عیسی آبادی درود فراوان بر شما