آمد گشود پنجره را، از بهار گفت
از صبح و کوه و روشنی و آبشار گفت
از شاعر طلایی پاییز در غروب
از فصل کوچ و حادثه و انتظار گفت
او از فرشتههای زمستان به نام برف
از هدیه و کریسمس و یادگار گفت
از آنکه هر دو چشم قشنگش پر از غم است
از عاشق بزرگ همیشه دچار گفت
از عشق پاک دخترک و شاهزادهاش
از تاج باشکوه سر آن سوار گفت
از یک دریچه رو به درخت و ستارهها
در کوچهباغ خاطرهای ماندگار گفت
از قاصدک، مسافر پر شور و شوق باد
از لاله و شقایق و سیب و انار گفت
از آسمان آبی شهر پرندهها
از قلب پرسخاوت و دریاتبار گفت
از ماه و رمز و راز سکوت غریب شب
از اوج روح شبزده و بیحصار گفت
آرامش شکفتهی خود را نفس کشید
وقتی که از هوای دلی بیقرار گفت
از رفتن و شکفتن و پرواز کردن و
از مردن و تولد و از روزگار گفت
او در نهایت همهی حرفهای خود
از آنکه عاشقش شده با افتخار گفت
شبنم حکیم هاشمی
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 25 خرداد 1402 22:17
درود بر شما