شبی مستم به ره رَستم
به از خواب و که تن خستم
به نهری خوش صدا ،سیما
شکوفا شد دل آن رؤیا
قلم دستم نویسا شد
که یک آن این به یادم شد
تو را ای یار چه من کردم
چه سامانی به تنگ کردم
که این دنیا ز شاهد دم
که صد دل عاشقت قلبم
صدایی ناگهان خش خش
که حس گُر کرد و دل تابش
که هستی؟! در شب این موقع
که شعر گویم توئی مانع
بدنبال چه میگردی
مرا مستی هدر کردی
بلند شد زان همه مستی
به ره رفت و تنش سستی
بدیدش دختری مهران
که ترسیده در این حیران
بگفتم سر به راهی جان
در این ظلمت در این مستان
به راهم من در این جاده
سفر کردم که جان خسته
پناهم نیست کسی یار نیست
کسی همراه و بار هم نیست
به دادم رَس چو مینالم
دلم ظعف و که بیتابم
بدو گفتش که من مستم
توانم نیست که خواب هستم
به من همراه ، شو کم نالان
که این خانه بسا جامان
که او رفت و که پس دختر
به همراهش ز شب اختر
چو شب تاریک ندیدند هم
چو مست بودش ز خواب رفت دم
که صبح چشم باز شد و نور دید
به رویش ماه تابان دید
که یک دل صد دل عاشق شد
زبانش بند کامل شد
به حق حق گفت که نامت چیست
در این شهر وصف حالت کیست
بدو گفتش که نام باران
شدم ویران و سرگردان
در این دنیا که هم دم نیست
اسیر و مست رویم نیست
به تنهایی چو من رحم نیست
که حافظ جان و این تن نیست
که هر وقت عاشق و مستم
به تنهایی رجوع جوستم
به او گفتم که تنها نیست
که من او را به همتاییست
به غم هایت شناسم من
در این پاییز خزانم من
مرا هم راه و هم سو باش
مرا دامان عشقم باز
که دستم گیر و قفل بشکن
از این زندان دلت بکن
که پروازیست ز پس دیوار
بگیر این بذر و عشق بکار
بگفتا جان من مستی
به شهوت خواهی یار ،پستی
بدو گفتم که من سختم
درست مستم،به از پستم
بدان همدم شود یک مست
به از صد عاقل آن شهوت
چو فریادها پر از نیرنگ
دلش سخت است و آن بیرنگ
تو در چشمت چه من بینی
که در ذات م چه ها بینی
تو آن زخم خورده ی راهی
که هرکس مست آن بینی
به چشمانم که خوب بنگر
ز دورت بشکن این سنگر
بیا جانم بقربانت
تا آخر عشق من ماند
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 17 مهر 1402 22:12
درود و سلام موفق و مانا باشید
سروش اسکندری 18 مهر 1402 11:30
درود بر شما ... جناب نظری عزیز
مثنوی زیبایی از دفتر شعرتان خواندم
قلمتان ماندگار