دوش دیدم که ملائک درِ میخانه زدند
بهر خود نهْ که برای منِ دیوانه زدند
هرچه فریاد زدم من که ز مِی بیزارم
دست و پایم بگرفتند و چو بیگانه زَدند
آنقدر خشم بر آنها شده بود مستولی
سر من را بگرفته به درَ خانه زدند
درِ میخانه به ناگه بِشِکست و سَرِ من
خون من را چو میِ ناب به پیمانه زدند
زان وسط یک ملک خوش قد و بالا و عزیز
گفت برخیز ز جاْ زنگِ درِ خانه زدند????
#جواد
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 4
امیر عاجلو 11 مهر 1402 13:45
درود بر شما
سروش اسکندری 12 مهر 1402 09:25
درود بر شما ... جناب قنبریان بزرگوار
بسیار زیبا سرودید
رستگار باشید
جواد قنبریان 12 مهر 1402 10:01
سپاسگزارم استاد
سامان نظری 21 مهر 1402 22:26
طبع شاعرانگی جالبی دارید زیبا بود درود