مدامم رازِ چشمان و گندمزارِ موهایت
مرا بیدل کند زیبا ، کشم شب را به موهایت
قلم ها را شکستی تا جنونِ خون نوشت از تو
در آنسویِ جهانِ مرگ ، هنوزم دوستت دارم
تو رفتی تا که شاعر شم به رقصِ واژه ها حیران
بهایِ شعر مرگِ توست ، ببین از من چه میخواهی
به بی هنگامْ طوفانت بر این ویرانه تن بگذر
منم محتاجِ لب هایت دگر از من چه میخواهی
هنوزم شانه بر مویت به وهمی قلب من میزد
هنوزم بسترت را با خیالت رنگِ تن میزد
هنوزم قصه میخواند ز شهبانوی شهر رُز
هنوزم از لبت بوسه به لبهایم هوس میزد
هنوزم دخترِ هامون تو جاری بر تنم هستی
هنورم قلب من تنهاست ، ببین این شعر بارانیست
بگیر آغوش خود اما به یک بوسه بگیر جانم
نمیدانی که تنهایی چه کرد با قلبِ رسوایم
جنون من تماشاییست که لیلی سهمِ مرگ گشته
گذشت شیرین و فرهادش به واژه روح کن گشته
سیاوش را گذاری نیست از این هجرانِ آتش بار
در این آتش خیال توست ، مرا مأوای جان گشته
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 29 بهمن 1402 15:57
.مانا باشید و شاعر
نیما ولی زاده 11 اسفند 1402 16:42
ممنون از لطفتون