_تو رفته ای...
_شهر
دارد از درد
به خود می پیچد!
_نئشگی می کُشد آخر
رگ های خاطره را
در تن ِ مسموم خیال...
_باران ببارد و شهر
مرا
بی تو
دیدار کند؟!
_نه!تاب نخواهد آورد
آسمان
نگه نخواهد داشت بغضش را
در پس چهره ی اَبر مغموم...
_شهر
با من و تو
شوق ِ زیبا شدن داشت؛
ولی
افسوس!
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 6
امیر عاجلو 01 اردیبهشت 1403 17:59
!درود
افسانه نجفی 01 اردیبهشت 1403 23:17
ممنون
امین غلامی 01 اردیبهشت 1403 22:29
تکه نانی به دستش دادم.
چقدر خوشحال شد...
به گمانش که دنیا، به دستش دادم.
قیمت نان همی، درهمی بیش نبود.
به گمانش که همه دارو ندارم، به دستش دادم.
زیر لب زمزمه میکرد، خدایا شکرت.
به گمانش که خدا را، به دستش دادم.
اسممو تو گوگل سرچ کنید
امین غلامی (شاعر کوچک)
و از شعرهام در سایت های مختلف دیدن کنید. با سپاس....
افسانه نجفی 01 اردیبهشت 1403 23:18
عزیزی.موفق باشید
محمود فتحی 02 اردیبهشت 1403 16:59
درود برشما بانو
کامیل قهرماناوغلو 03 اردیبهشت 1403 16:30
درود شاعر بسیار عزیز ، شعرتان واقعاً زیباست .
و خواستم به زبان ترکی آذربایجانی ترجمه کنم اما اول باید اجازه بگیرم از جناب عالی.
قربانت ، عزیزمی